همه ی وسیله ها رو جمع کرده بودیم تا فردا صبح راه بیافتیم، جمعه ساعت 4. نزدیکای 9 شب بود که تلفن بابا زنگ خورد.
- چی شده؟
- ...
- کجا؟
- ...
- بوئیین زهرا!
- ...
- کسی هم کشته شده؟
- ...
- یه نفر از ماشین مقابل!
- حالا من چه کار کنم؟
- باشه باشه! فردا صبح راه می افتم.
عموم تو جاده ی بوئین زهرا با ماشینش که ماشین سنگین بود زده بود به یه ماشینه دیگه. اون ماشینم با دو تا سرنشین رفته بود تو جاده خاکی و آتیش گرفته بود.
پلاک ماشینی که رو داشبورد بوده می زنه و گردن یکیشون رو قطع می کنه. عموم از تو ماشین پیاده می شه و با کپسول آتیش رو خاموش می کنه. نفر دوم که تو ماشین گیر افتاده بود مرد سنگین وزنی بوده اما عموی ما که به زور روی هم 60 کیلو بشه اونم 60 کیلو استخون، شیشه ماشین رو میشکنه وطرف رو از تو شیشه ی ماشین می کشه بیرون. خود اونی که نجات پیدا کرده بود می گفت من نمی دونم این آدم چطور من رو بیرون کشیده!!
به هر حال بابا صبح رفت بوئین زهرا تا عموم و زن عموم و بچش رو که با هم رفته بودن تفریح شمال رو برگردونه و مسافرت ما با اون همه برنامه ریزی کنسل شد.
امیر المومنین علی علیه السلام که جان عالم به فدای راهشون می فرمایند خدایا من تو را از شکستن اراده ها شناختم.
خدایا تو به ما نشان می دی که یک اراده ای مافوق همه ی تصمیم گیری ها وجود داره. تو به ما این اراده رو مدام نشون می دی تا ما به تو اعتماد کنیم بدونیم تو هستی از دشمنانت نترسیم. همه ی تدبیر رو از خودمون ندونیم. اما کو گوش شنوا و چشم بینا.
شاعر می گه:
شب تاریک و تنگستون و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
این اولین درس سفر بود.
ادامه دارد.....