آقا جان بچه که بودم، تو را نمی شناختم ، فامیلمان هم با شما میانه خوبی نداشت، در لابلای کلامشان اعتراضاتشان را به تو می دیدم و ناخواسته از شما بدم می آمدم . هر چه بیشتر رفت و آمد می کردیم حس تنفرم از شما بیشتر می شد. دانشگاه که آمدم ، همچنان بر مرام سابقم طی طریق می کردم. هروقت با این و آن بحث می کردیم که فلانی خوب است یا خوب نیست وقتی بحث به شما می رسید بی آنکه یقین به حرف هایم داشته باشم از شما و ظلم هایتان می گفتم. می گفتم فلان فامیل ما در فلان جا مسئول است و او خودش به من می گفت که رهبری چه کرده است. یا فلانی این را گفته و بهمانی این را گفته است.
شرم بر این همه حماقت که کلام امیر المومنین را چنین لگد مال کردم آنجا
که فرمود بین راست و دروغ چهار انگشت فاصله هست. بین دیدن و شنیدن و اینکه
فرمودند: اگر دیدی چشمانت را ببند و اگر شنیدی تا پنجاه دلیل بر فعل او
بتراش. ما که ندیده بودیم اما برای آنچه شنیدیم نه تنها دلیل نتراشیدیم که
هیچ ،هزار تهمت بی دلیل هم به شما زدیم. اگر بین نظر ما و نظر شما اختلافی
بود و شما نظر خود را پیش بردید هوای نفسمان آن را برایمان خلاف دین جلوه
داد و بر علیه تو صفحه ها گذاشتیم.
یک روز مردی در این دیار نامردی در حین ابراز ناراحتیم از شما به من گفت: تا به حال چند ساعت از صحبت های رهبری را گوش کرده ای. آیا در جریان صحبت های او بوده ای. واقعا چند ساعت از خودت سخنی را شنیده ام . آیا رواست بدون آنکه بدانم تو چه گفته ای بر تو ایراد بگیرم. مگر نه اینکه تو رهبری و من باید در جهت حرف تو حرکت کنم. منی که حتی یک قدم در مسیر حرف تو بر نداشته ام چرا به تو اشکال می کنم. مگر از شرایط حق اعتراض این نیست که من به آنچه مربی ،مشاور ، استادم گفته گوش دهم و کامل عمل کنم آنگاه به او اعتراض کنم که حرفت جواب نداد، طرحت جواب نداد.
دیدم پر بیراه نمی گوید پس شروع کردم سخنرانی هایت را دنبال کردن نه آنکه تلویزیون گزیده پخش می کرد کامل گوش می دادم. و چه زیبا سخن می راندی و مردم را به راستی و درستی دعوت می کردی. مسیر و راه پیشرفت را برای آنها تبیین می کردی و حتی شبهات جامعه را دفع می کردی. اما افسوس کسی که سخنت را نشنیده مثل بیماری است که دارو نچشیده است، درمان نمی شود.
حوزه که آمدم بیشتر مطالعه کردم ، روایات و قرآن را از همان اول مورد توجه قرار دادم. حرف هایت را که می شنیدم این بار سندش را هم می یافتم. فلان آیه ، فلان روایت. ارداتم روز به روز بیشتر می شد. با چشم خودم می دیدم قریب به اتفاق کسانی که به تو اشکال می کنند خود در اداره خانه شان مانده اند و از بیرون گود تو را به لنگ کردن امر می کنند. گروه دیگرشان هم که کم نیستند اصلا از تو که پرچم دین را بلند کرده ای بدشان می آید از آن چیزی که بر سر داری. معلوم است که هر کاری بکنی فریادشان بلند می شود آنها دنبال این هستند که ما ترکیه شویم، شاید بتوانند لخت مادر زاد با شوهر های بی غیرتشان بیایند کنار ساحل و تو ایستاده ای تا این چنین نشود. بعضی هم که ظاهر متدین دارند و کمی فقه و اصول خوانده اند ، فکر می کنند چون نظر فقهی آنها با شما متفاوت است اجازه دارند کشور را آشوب کنند یا اینکه به شما تهمت حرکت خلاف دین بزنند. اینان جز بر هوای نفس خویش چیزی نمی گویند. اگر به فتواهای یلان عرصه دین و عالمان فقه و فقاهت نگاه کنند. می بینند که حرف های آنان تازه و بدیع است. اما امان از نفس امان....
همین نفس بود که لذت بدگوئیت را درنظرم شیرین می کرد و نمی گذاشت خوب ببینمت. البته کمی هم تقصیر شماست، از بس خوبی کسی نمی تواند شما را باور کند، آخر شما را با رضا قلدر و شاه مخلوع مقایسه می کنند. نمی توانند باور کنند که خانه ات ساده باشد یا اهل فسق و فجور نباشی. برایشان تازگی دارد. می دانم. به هر حال گفتم که بدانی چرا بدت را گفتم و بدانی که عذر خواه توام، عذر خواهم چرا تو را نشناختم و چرا دیر شناختم و چرا حرفت را زمین گذاشته ام و چرا با کمال بی ادبی به تو اعتراض می کنم، مگر من چه باری را از روی دوشت برداشته ام که انقدر دهان به گلایه بازکرده ام. باز هم از تو عذز می خواهم و از روی عشق می گویم که تو دردانه ی عالمی و دشمنانت هم این را می دانند که زبان به دهان گرفته اند و کسی را معرفی نمی کنند. آقا جان دوستت دارم به کوری چشم تمامی دشمنانت.
صلوات